۱۳۹۲ آبان ۳۰, پنجشنبه

"از سرِ اردیبهشت تا بُنِ آبان"



تا زیباییِ مدرسِ جنوب در بعدازظهرِ بارانیِ تهرانِ پاییزی را از دست ندهم تصمیم می‌گیرم یک امروز را به هزینه‌ی پنج-شش‌برابری و به اضافه‌کردنِ آلودگی فکر نکنم و با مترو نروم به کافه‌ی محبوب‌ام. ["کافه‌ی محبوب" ترکیبِ وصفی است، نه اضافی.] جلو می‌نشینم. 

آقای راننده‌ موسیقی‌ای می‌گذارد که به نظرم از آنهایی است که با مجوزِ وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی منتشر می‌شود. شنیدن‌اش مرا یادِ‌ پوسترهای پسرانِ جوانی می‌اندازد:‌ عکس‌هایی شدیداً روتوش‌شده، چهره‌هایی همه از دیدِ من شبیه به هم، هیچ‌کدام نه به نحوِ شگرفی باهوش. قصدم توهین نیست؛ دارم گزارش می‌‌کنم.   

آی‌پادم را، پس، پیش از اینکه به بزرگراه برسیم روشن می‌کنم. اواخرِ ترانه‌ی داوودیِ کوئن است و به‌زودی سمفونیِ پنجم شروع می‌شود. اما آقای راننده ضدحمله می‌زند: خودش هم شروع می‌کند به (اول دکلمه، بعد) آواز خواندن. بوی کیک‌اش هم آزارم می‌دهد. در ابتدای بزرگراه‌ِ صدر پیاده می‌شوم و سوارِ‌ ماشینِ دیگری می‌شوم.

اوضاع خوب است و کار خوب پیش می‌رود. مادرِ می را بکرد باید قربان. سرِ حال که باشم نوعاً یادِ قصیده‌ی استاد می‌افتم. سیِ هشت هم که البته مزید بر علّت می‌شود.